آنيساآنيسا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

عسل ماماني و بابايي

روز تولد

آنیسا خانم روز 3 اسفند ساعت 13:20 ظهر در بیمارستان امام خمینی به دنیا اومد زمان به دنیا اومدن  37 هفته و 3 روز و به روش سزارین وزن : ٦٥٠/٢         قد : 4٦    دورسر : ٣٢   نفسم جیگرم عزیزم خوش اومدی ...
19 شهريور 1391

اولین روز کاری

اولین روز کاریم 4 شهریور 91  بود من دقیقا بعد از 6 ماه با یه عالمه غصه اومدم سر کار چقدر زود گذشت انگار همین دیروز با کلی استرس از محل کار اومدم بیرون و راهی بیمارستان شدم . بعد از به دنیا اومدنت چه روزایی رو با تو فرشته کوچولوم  گذروندم. دلم برات خیلی تنگ شده. همش چشمم به ساعته تا بگذره و بیام پیشت. من خیلی نگرانتم . عسل مامان نمی دونم چه جوری وچقدر خدا رو شکر کنم به خاطر وجود تو آنیسا جونم عشقمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی آنیسا جونم نفسمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی آنیسا جونم همه وجودمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...
16 شهريور 1391

عزيز مادر

سلام دخمل ناز مامان تو با تولدت شادي و شور آوردي با تمام وجود دوستت دارم ، وقتی در کنارت هستم آرامش دارم و دور شدن از تو انگار تکه ای از وجود خود را به همراه ندارم . امیدوارم بتونم در ساعات با تو بودن عشقم را تماماً به تو هدیه کنم .
16 شهريور 1391

عزیز کوچولوی مامان

 سلام کوچولوی مامان خیلی وقته هیچی ننوشتم آنقدر حرف دارم باهات ،همش تو این روزا خواستم بیام برات بنویسم فرصت نکردم . روزا داره می گذره و من هر روز به این فکر می کنم که دیگه به جدایی از آنیسا دارم نزدیک می شم. نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم مادر .  همش گریم می گیره به خدا من آدم ضعیفی نبودم اجازه نمی دادم اشکام در بیاد اما الان تا تقی به توقی می خوره اشکام سرازیره .انگار غم عالم رو دلم گذاشتن . امیدوارم بتونیم دوری همو تحمل کنیم . اعصابم خیلی داغونه دوری از تو برام خیلی سخته نمیدونم دیگه چکار کنم امروز به بابایی می گفتم نه می تونم از آنیسا بگذرم و نه از کارم . می دونم کارمو از دست بدم پشیمون می شم از طرفی هم تحمل دوری آنیسا رو ندا...
16 شهريور 1391

انتظار

ناناز مامان داری ناز میکنی نمیگی دل مامانی بیچارت طاقت دوریتو نداره چرا نمیای پیشم .......هااااااان نمیگی دل بابایی مهربونت برات پر میزنههههههههه ..عزیز مامانی از خدا بخواه هر وقت این فرشته اسمونی ما رو میفرسته پایین سالم و سلامت باشه و تا ابد برامون زمینیش کنه بگو بهش بیقراری من  رو نگاه نکنه تحمل میکنم صبر میکنم.......... فقط سالمشو بهم بده سالم فرشته کوچولوی اسمونی من مواظب خودت باش ..این ماه منتظرتما ناناز مامان ...به خدا بگو خیلی دوسش دارم .بگو هوامو داشته باشه بگو صبرم بدههههه....امینننننننننننن یا رب العالمین ...
16 شهريور 1391

خريد سيسموني

سلام هستي مامان روز دوشنبه مورخه 25/07/90 از قبل با   خواهرم هماهنگ كرده بودم که بریم خرید لوازم نی نی. خلاصه صبح که بیدار شدم صبحانه خوردم و بعد شال و کلاه کردم و رفتم. از اول خيابون شروع كرديم به گشتن و نگاه كردن دنیایی بود برای خودش. این دفعه من خیلی شوق و ذوق داشتم. خیلی حس خوبي داشتم و هر چی لباس می دیدم ذوق میکردم و بچمو توی اون تصور می کردم. خلاصه سه سری لباس سایز صفر خریدیم واسه وقتی که نی نی مون به دنیا می یاد و يه سري سايز يك براي دو سه ماهگيش . خیلی کوچولو و خوشگلن. خونه که آوردمشون کلی قربون دخترم رفتم و کلی لباسا رو بوس بوسی کردم. حوله و لباس و سرويس لحاف و تشك و كيسه خواب  و كلي وسايلاي دیگه. ساعت حدود 7 بود که او...
16 شهريور 1391

اميد زندگي مامان

سلام جوجوي نازم ديروز (٠١/٠٥/٩٠) روز شنبه با مادر بزرگ و بابايي رفتيم سنوگرافی ،‌نميدوني چه استرسي داشتم تمام بدنم از ترس ميلرزيد تا اينكه آقاي دكتر حسینیان خبر سلامتی تو رو بهمون داد و گفت جنين سالمه و ضربان قلبش هم منظمه نميدوني چقدر خوشحال شدم و خداي مهربون رو شكر كردم و همينطور بابايي و عزيز هم خوشحال بودند بابايي كه اشك تو چشاش حلقه زده بود و ميگفت بهترين خبري كه تو عمرم شنيدم سلامتي تو بوده دكتره گفت 6 هفته و 5 روزته قربونت برم من سعي كن ماماني رو ديگه تنها نذاري ، بي صبرانه منتظر ديدارتم دوستتتتتتتتتتتتتت  دارمممممممم   ...
16 شهريور 1391

پرنده بهشت من بالاخره اومدی تو دل مامانی

خدا جونم شکرت نی نی خوشگلم خوش اومدی تو دل مامانی دیروز ١١/٠٤/٩٠ به بابایی گفتم یه بیبی چک واسم بگیرم  خونه که رفتم گذاشتم بعدش دیدم  یه خط روشن توش افتاده نمیدونی چقدر خوشحال شدم فقط خدا رو شکر کردم به خاطر هدیه قشنگی که به من داده بود بغض گلومو فشار میداد بابایی هم منتظر بود که بهش خبر بدم یه گوشه نشسته بود و انتظار میکشید که حتما مثل همیشه جواب منفیه دادم دست خودش کلی ذوق کرد و خوشحال شد گفت دو خط افتاده حامله ای منم سریع وضو گرفتم و نماز شکر به جا آوردم و از خدای مهربون تشکر کردم بعدش عصری همراه بابایی رفتیم آزمایشگاه و آزمایش دادم و یکساعت منتظر شدم تا جواب مثبت رو گرفتم دیگه این دفعه مطمئن شدم که اومدی تو دلم گ...
16 شهريور 1391

مسافر کوچولوی مامان جون و بابا جون

سلام قند عسلم ، سلام دختر گلم خوبی نازنینم نمیدونی چقدر دلم برای دیدنت پر میزنه همش روز شماری میکنم این دو ماه هم تموم بشه و روی ماهتو ببینم مامانی قربونت بره دیگه اومدیم تو ماه هفتم بارداری توکل بخدا دو ماه و نیم دیگه میای پیش من و بابایی و در کنار هم زندگی میکنم البته دلم برای این روزها هم خيلي تنگ میشه که تو دلم هستی و خیلی خیلی به هم نزدیکیم اما هر چیز پایانی داره و دوران بارداری من هم دیگه ماه های آخرشه و دخملی ما میاد پیشمون مسافر کوچولوی ما  الهی من فدات بشم شیطون بلا دیگه شکر خدا روز به روز بزرگتر میشی این رو از تکونها و لگد های که میزنی متوجه میشم نمیدونی چقدر خوشحال میشم موقعی که لگد میزنی قربون اون دست و پاي كوچ...
16 شهريور 1391

انتخاب اسم

    آنیسای من ،این بار می خوام از انتخاب اسمت که من و بابایی خیلی دوستش داریم برات بنویسم برامون خیلی مهم یود که یه اسم خوشگل و تک داشته باشی ولی مهمتر از اون معنی اسمت بود که دوست داشتیم یه چیز الکی نباشه به هر دری می زدیم تو اینترنت سرچ کردیم کتاب، اقوام ، دوستان و..... تا اینکه من آنیسا رو پیشنهاد دادم و بابایی هم گفت آنیسا رو دوست داره بخاطر معنی قشنگی که داره ( مانند عشق)  . ...
16 شهريور 1391